ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

چي دارند من بخورم؟

تو تازگي ها يك عادتي پيدا كردي. هنوز پنج دقيقه از خوردن غذا نگذشته، مي پرسي" چي داريم من بخورم؟" حالا چند روز پيش يكدفعه اي تصميم گرفتيم بريم اصفهان. وسايل سفر را جمع كرديم و ماماني شروع كرد به توضيح دادن موضوع. اولين چيزي كه پرسيدي اين بود" چي دارند من بخورم؟"  
28 تير 1390

زندايي شمسي

پریروز زندایی بابایی یعنی زندایی شمسی فوت کرد. زندایی شمسی خیلی دوستت داشت و همیشه بهت می گفت سادات خانوم! گاهی وقت ها هم یواشکی و وری که مامانی نفهمه صدات می کرد آبجی! (چون تو ظاهرا خیلی شبیه مامان جون هستی و کلاکی ها به مامان جون تو می گفتند آبجی!) اگر روزی وبلاگت را خواندی تقریبا تو اول های راه اندازی وبلاگ به اسم زندایی برمی خوری،‌ جاییکه زندایی خبر حامله بودن مامانی را سر نماز می شنوه و از شدت گریه تلفن را قطع میکنه. ما دیروز با تو برای شرکت در مراسم تدفین زندایی به کلاک رفتیم. روحش شاد!
28 تير 1390

پرسش

ارنواز قبل از خوابیدن ارنواز: مامانی فردا کجا می خواهیم برویم؟ مامانی: هیچ جا ارنواز: هیچ جا؟ مامانی: آره! جایی نمی خوایم بریم ارنواز: مامانی، فردا کجا نمی خواهیم برویم؟ ....
23 تير 1390

بازيگر يا بالرين

یخ خاله ای داری به اسم فاطمه وفایی که تو نیوزیلند نقاشه و از همدانشگاهی های قدیم مامانی و بابایی است. خب،‌ این خاله که تو را (و البته من را ) برای اولین بار دید، پیش‌بینی کرد که در آینده یا بازیگر میشی و یا بالرین (آخ جون!!!!)
22 تير 1390

ماماني كو؟

بابايي و ماماني تصميم گرفتند تا بروند در كلاس ويژه اي كه مهدكودك ارنواز درباره حقوق كودكان برگزار مي كند، شركت كنند؛ اما كمي دير شده. بابايي سريع ميره و ماشين را از پاركينگ بيرون مياره و ماماني هم ارنواز را از پله ها پايين مياره. سر كوچه مامان در عقب را باز مي كنه و ارنواز را سوار مي كنه. بابايي هم شروع مي كنه به حركت. ارنواز: ماماني تنها مياد؟" بابايي هيچ جوابي نمي دهد. چند قدم جلوتر بابايي متوجه مي شود كه يك قسمت از لباسش چروك هست. اينه كه از ماماني مي پرسد:" اين لباسه بدجوري چروكه؟" ولي ماماني هيچ جوابي نمي دهد. بابايي ماشين را دم مهدكودك پارك مي كند و به ماماني و ارنواز ميگه پياده بشوند ولي بعد از لحظاتي هنوز درب ماشين باز نشده. با...
22 تير 1390

نماينده

ارنواز به عنوان نماینده جمهوری اسلامی ایران در منزل ما تعیین و از سه روز پیش درست در لحظه ای که بابایی تصمیم گرفت که اولین جرعه شرابش را سر بکشد، کار خود را با گفتن این جملات آغاز کرد:"بابایی نخور،‌ بدمزه است!" یکی نیست بگه پدرسوخته تو مزه اش را از کجا می دونی؟
22 تير 1390

شكستيدن

ارنواز: شکستمت! بابایی: چرا دخترم؟ ارنواز: آخه شکستمت! بابایی: نه چرا بابا را بشکنی؟ ارنواز(با فریاد): نه شکستمت! بابایی: آهان یعنی شکستم دادی؟ ارنواز: آیه
18 تير 1390